
فرار به سوی آزادی؛ ستارههای که آن سوی دیوار برلین را دیدند
هفت یک – زمانیکه دِرک شلیگل و فالکو گوتز تصمیم گرفتند درباره همه چیز ریسک کنند، سالها بود که از دوستی آنها میگذشت. دو کودک علاقمند به فوتبال از یک سمت شهر برلین که باهم بزرگ شده بودند؛ شهری که به دو بخش تقسیم شده بود. این دو در نزدیکی دیواری زندگی میکردند که این شهر را از زمان ساخت در سال 1961 شکل داده بود. جهان آنها به عنوان کودکان به خوب و بد، غرب و شرق، امپریالیسم سرمایهداری و آرمانشهر کمونیستی تقسیم میشد. هر دو میدانستند که نباید از فیلمهای وسترنی که از تلویزیون، پنهانی در خانه تماشا میکردند، اسمی ببرند.
شلیگل و گوتز در تیم جوانان دینامو برلین رشد کردند. آنها بخشی از یک سازمان ورزشی زیر نظر پلیس مخفی مخوف و بیرحم اشتازی در آلمان شرقی بودند و اریش میلکه، رهبر بدنام اشتازی، رئیس افتخاری باشگاه دینامو برلین بود. این دو بازیکن نقاط مشترک دیگری هم داشتند. شلیگل میگوید: “ما هر دو با مقامات و با دینامو مشکل داشتیم زیرا گذشته ما یکسان بود. خانواده او در آلمان غربی بودند و من عمهای داشتم که در انگلیس زندگی میکرد. این نوع مسائل برای آینده ما خوب نبود و سوءظنهایی وجود داشت، اما این برای دوستی ما بهتر بود.”
گوتز در هفدهسالگی اولین بازی خود را برای دینامو انجام داد و این اتفاق برای شلیگل دو سال بعد رخ داد. دو دوست با وجود سالهای دشوار در آکادمی جوانان، بهقویترین تیم کشور خود راه یافتند. آنها میگویند معمولا به عمد نادیده گرفته میشدند و به والدینشان گفته شد که از منظر سیاسی و با توجه به پیشینهای که دارند، درست نیست پاداشی دریافت کنند. اما نادیده گرفتن استعداد آنها غیرممکن بود. بعد از طی کردن روند پیشرفت، هر دو بازیکن در تیم ملی جوانان آلمان شرقی حضور پیدا کردند. آنها بهعنوان ورزشکار، بخشی از شهروندان منتخبی بودند که به خارج سفر میکردند و همیشه بهشدت زیر نظر قرار داشتند.
اشتازی با نظارت بر همه جنبههای زندگی روزمره مردم آلمان شرقی از روش جمعآوری اطلاعات از طریق شبکهای از افراد فعالیت میکرد. برخی تخمینها حاکی است که از هر 63 نفر یک نفر برای اشتازی کار میکرد. این ساختار پیچیده، جسورانه و از همه لحاظ قدرتمند بود. هدف برقراری نظم برای پیش بردن اهداف کمونیستی بود؛ فوتبال نیز نقش خود را بازی میکرد. میلکه معتقد بود دینامو باید موفقترین تیم آلمان شرقی باشد. آنها بین سالهای 1979 و 1988 ده بار پیاپی قهرمان لیگ شدند. اغلب اوقات اتهاماتی مبنی بر برخورداری آنها از حمایت دولتی وجود داشت و همانطور که شلیگل میگوید، هواداران تیمهای رقیب بهشدت از این تیم متنفر بودند.
گوتز در مقطعی که برای تیمهای زیر 21 سال آلمان شرقی در سوئد بازی میکرد، بهطور جدی گزینه دیگری را در نظر گرفت. او میگوید: “از آنجا که من ثابت برای تیم اول دینامو بازی میکردم و در سطح بین المللی نیز حضور داشتم، کمکم بیشتر متوجه میشدم که دوران حرفهای یک بازیکن چه معنایی دارد. من مجبور شدم از خودم این سؤال را بپرسم که فوتبال میخواهد من را به کجا برساند؟ آیا میخواهم همیشه در آلمان شرقی و در باشگاهی بازی کنم که رفتار خوبی ندارد؟ و ممکن است روز بعد بگوید ممنون، به خاطر آنچه هستی دیگر نمیتوانی فوتبال بازی کنی؟” شلیگل هم با بازی در یک رقابت جوانان در فرانسه در ماه می سال 1982، بازی در خارج از کشور را تجربه کرد و افکار مشابهی داشت. پس در تابستان 1983، این دو دوست دیگر تصمیم خود را گرفتند. آنها باید از آلمان شرقی خارج میشدند؛ آنها نقشهای داشتند اما باید مراقب میبودند.
***
شما فقط نمیتوانید در هر جایی درباره اتفاقاتی شبیه به این صحبت کنید. شلیگل و گوتز پیادهروی زیادی انجام داده و ساعتها در جنگل راه میرفتند زیرا این تنها مکان امن بود. شلیگل میگوید: “ما درباره این تصمیم بحث بسیاری کردیم. آیا ما میتوانیم این کار بزرگ را انجام دهیم؟ تصمیمگیری آسان نبود. ما باید درباره اشتازی و افراد دیگر حاضر در باشگاه فکر میکردیم. این یک راز بین من و فالکو بود و هیچ کس دیگری نباید مطلع میشد.”
دینامو به عنوان قهرمان آلمان شرقی هر ساله به جام اروپایی صعود میکرد. در آن روزها رقابتها از ابتدا به شکل حذفی و با دو دیدار رفت و برگشت در خانه خودی و خانه حریف برگزار میشد. بهترین عملکرد دینامو رسیدن به مرحله یک چهارم نهایی در سال 1980 بود. آنها در این مرحله در نهایت مقابل قهرمان جام، ناتینگهام فارست مغلوب شدند. اولین ایده این بود که آن دو در فصل 84-1983 در هر جایی که ممکن بود، فرار کنند؛ قرعهکشی هم روی خوشی به آنها نشان داد. در دور اول رقیب دینامو تیم “ژونس اِش”، قهرمان لوکزامبورگ بود. این قرعه بهقدری آسان بود که در صورت عدم موفقیت در اجرای نقشه، فرصت دیگری برای فرار را برای آنها تضمین میکرد. آنها دوستی هم داشتند که ممکن بود بتواند کمک کند.
اولین بازی در خانه برگزار و گوتز در جریان پیروزی 1-4 دینامو موفق به گلزنی شد. بازی برگشت در تاریخ 28 سپتامبر 1983 بود. به دوست آنها اخیرا اجازه مهاجرت به آلمان غربی اعطا شده بود. در آن مقطع، فرآیندی رسمی مهاجرت قانونی را دشوار اما ممکن میکرد. او در نزدیکی مرز لوکزامبورگ اقامت داشت. آنها احتمال ملاقات با او و فرار با اتومبیلش را بررسی کردند، اما زمان محدود بود. دوست آنها نمیتوانست کمک کند؛ زیرا هنوز مدارک شناسایی کامل خود را دریافت نکرده بود و نمی توانست از خانه جدید خود در آلمان غربی به مرز لوکزامبورگ سفر کند. با تمام اینها اما گوتز و شلیگل همچنان به احتمال رسیدن به موفقیت فکر میکردند.

گوتز 17 ساله با لباس دینامو برلین در سال 1979؛ سالی که اولین بازیاش را برای تیم بزرگسالان این باشگاه انجام داد.
گوتز درباره اهداف خود به پدرش گفته بود. او گفته بود که این احتمال وجود دارد که آنجا را به مقصد مناسبی و به زودی ترک کند. گوتز در آن زمان 21 ساله بود. اما شلیگل که در آن مقطع 22 سال داشت، به هیچ کس، حتی مادر و پدرش چیزی نگفته بود. مسابقه در Esch-sur-Alzette درست در مرز فرانسه برگزار شد. بلژیک تنها 10 کیلومتر از سمت غرب و آلمان غربی حدود نیم ساعت از سمت شرق فاصله داشت. گوتز و شلیگل به دنبال هر امکانی که آنها را به موفقیت برساند، بودند. هر لحظه غفلت یا سردرگمی ممکن بود باعث از دست رفتن نقشه بشود.
شلیگل میگوید: “اجرای نقشه امکانپذیر نبود و به هیچوجه فرصتی نداشتیم. هرجا که میرفتیم از هتل، ناهار، تمرین تا استادیوم، همه ما با هم بودیم و بسیاری از افراد اشتازی ما را همراهی میکردند. حتی با هواپیمای خصوصی اریش میلکه سفر کرده بودیم. این یک سفر معمولی توریستی نبود و شرایط برای ما خیلی خطرناک بود.” دینامو 2-0 پیروز شد و بازیکنان به برلین بازگشتند. فقط چند روز پس از بحث درباره احتمال مهاجرت، پدر گوتز از پسرش در خانه استقبال کرد. آنها خیلی زود فرصت دیگری پیدا خواهند کرد.
***
قرعه بعدی دینامو، پارتیزان بلگراد بود که تیمی قدرتمند محسوب میشد. در لوکزامبورگ شرایط امنیتی سفت و سختی بود، اما در بلگراد شرایط میتوانست متفاوت باشد. یوگسلاوی یک کشور کمونیست و دوست بود؛ البته نه برای کشورهای بلوک شرق مانند آلمان شرقی که به طور رسمی متحد شوروی بودند. آیا به طور قطع این گزینه کمخطری به حساب میآمد؟
دوباره دینامو در بازی رفت میزبان بود و در دیداری که گوتز در دقیقه یک موفق به گلزنی شد، در نهایت 2-0 به پیروزی رسید. حالا باید برای مسابقه برگشت به بلگراد میرفتند. تقریبا ظهر روز مسابقه در تاریخ دوم نوامبر 1983، دینامو با اتوبوس به پایتخت یوگسلاوی سفر کرد. وقتی اتوبوس متوقف شد، یکی از اعضای هیات مدیره دینامو از صندلی خود بلند شد و به بازیکنان گفت: “شما یک ساعت وقت آزاد دارید. ما در اینجا در ساعت 13:00 یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد.”

شلیگل (سمت راست) دو سال بعد از گوتز، در سال 1981 اولین بازیاش را برای دینامو برلین انجام داد.
شلیگل و گوتز در دو سمت متفاوت اتوبوس نشسته بودند. شلیگل در مورد این لحظه گفت: “ما با همدیگر صحبت نکردیم و فقط به چشمهای هم نگاه میکردیم. متوجه شدیم که لحظه موعود فرا رسیده است و البته میدانستیم که کار ما چقدر خطرناک خواهد بود.” هنگام پیادهشدن بازیکنان، آن دو هنوز با یکدیگر صحبت نکرده بودند و چیزی درباره ریسک بالای نقشه خود فاش نمیکردند. گوتز میگوید: “به یاد دارم که ما برای همه لحظاتی که قبلا برای فرار تلاش کرده اما موفق نشدیم، عصبانی بودیم.
در روز اول بعد از تمرین، وضعیت پرخطر بود و همین شرایط در صبح روز بعد از صرف صبحانه هم وجود داشت. افراد بسیاری اطراف ما بودند. اما برای چند ثانیه همه آنچه در گذشته رخ داده بود از مقابل چشمان ما گذشت. در آن لحظه همه چیز را در جیب داشتیم؛ مدارک، کمی پول و به نظر میرسید اینها برای فرار کافی باشد. باید از شانس خود استفاده میکردیم؛ یا حالا یا هرگز.”
تیک تیک ساعت نشانگر گذر زمان بود و دیگر بازیکنان دینامو میخواستند وقت خود را با خرید کردن سپری کنند. اولین توقفگاه یک مغازه فروش صفحههای موسیقی بود. بعد از ورود، گوتز متوجه چیزی در سمت دیگر ساختمان شد؛ یک ورودی و خروجی تا اندازهای مخفی، جدا از جایی که وارد شده بودند، وجود داشت. او و شلیگل فرصت را از دست ندادند.
گوتز گفت: “ما تلاش کردیم نزدیک به هم بمانیم. همه بچهها در کنار ما برای خانوادههای خود خرید میکردند. یک لحظهی خاص فرا رسید و نگاه ما به سمت در خروجی رفت. متوجه شدیم راهی هست که بتوانیم بدون اینکه کسی متوجه آن شود از مغازه بیرون برویم. زمان مناسب وقتی بود که به هم گفتیم زمان رفتن فرا رسیده و باید برویم.” هر دو از بازیکنان دور و دورتر شده و اطمینان داشتند که کسی متوجه خروج آنها از مغازه نشده است. ابتدا به سمت در رفته و از مغازه خارج شدند و بعد نیز شروع به دویدن کردند.
گوتز در مورد آن لحظه گفت: “وقتی از ساختمان بیرون آمدیم، دیگر به هیچ چیزی جز فرار کردن فکر نمیکردیم. فقط میدویدیم تا جاییکه ممکن بود بتوانیم از جمع بازیکنان دینامو دور شویم. حدود 5 دقیقه در یک مسیر دویدیم. بعد یک تاکسی را دیده و سوار آن شدیم، اما اینجا مشکلاتی به وجود آمد، راننده نمیخواست ما را به سفارت آلمان غربی ببرد. وقتی وارد تاکسی شدیم 10 مارک به راننده دادم و او قرار بود تنها ما را به مسیری یک کیلومتر دورتر ببرد؛ مسیری که احتمالا اگر پیاده طی میکردیم سریعتر میرسیدیم. به عقب نگاه میکردیم تا ببینیم کسی دنبال ما آمده است یا خیر و هیچکس نبود.”
نیم ساعت پیش، آنها در کنار هم تیمیهای خود بودند و اکنون در داخل سفارت آلمان غربی و با کارمندان درباره آنچه در آینده باید انجام دهند، صحبت میکردند. شلیگل گفت: “ما فوقالعاده عصبی بودیم. این کاری که انجام داده بودیم باورنکردنی بود. در آن لحظه درباره برنامهای برای خروج از یوگسلاوی و رسیدن به آلمان غربی در حال بحث بودیم و برای زندگی خود برنامه میریختیم.”
برنامه کمکم شکل گرفت. ابتدا باید مسیری چهار ساعته را به سمت زاگرب، پایتخت کرواسی طی میکردند. کارکنان سفارت احساس میکردند در وهله اول باید آنها را از ساختمان سفارت و بعد از بلگراد خارج کنند؛ زیرا سفارت اولین مکانی بود که مقامات باشگاه دینامو برای یافتن این دو نفر به آنجا میآمدند. بازیکنان روی صندلیهای عقب ماشینی که از پارکینگ زیرزمینی بیرون آمد، نشسته بودند.
گوتز در این مورد گفت: “در تمام راه، عمیقترین فکر ما تنها درباره زنده ماندن و خلاص شدن از این وضعیت بود. شما میترسید اتفاقی رخ دهد زیرا حالا اولین قدم در یک داستان بزرگ را برداشتهاید. به همین دلیل مهمترین احساس فقط سپری کردن این دقایق بود؛ اینکه بتوانید این کار را انجام دهید و باید آن را انجام دهید. زیرا اگر پایان خوبی برای شما رقم نمیخورد، دردسرهای زیادی در آینده رخ میداد.”
در زاگرب این طرح نهایی شد. در کنسولگری آلمان غربی در کرواسی به گوتز و شلیگل پاسپورتهای تقلبی داده شد. حالا آنها دو هویت جدید داشتند که به خارج شدن از یوگسلاوی کمک میکرد. کارمندان سفارت گفتند که در طول مرز یوگسلاوی با اتریش رانندگی کنند. در حالت معمول هم مشکلی برای آنها رخ نخواهد داد.
اما برخلاف گفته کارمندان، اوضاع در آن هفته کمی متفاوت و کاملا هم بیخطر نبود. این دو نفر هیچوقت توضیح کاملی در این زمینه ندادند اما در نهایت تصمیم بر آن شد که بهترین راه مسافرت، با قطار است. در صورت بروز مشکل، باید میگفتند که در تعطیلات بودهاند، گذرنامههای خود را گم کرده و مجبور به دریافت نسخه جدید شدند و حالا نیز قصد بازگشت به خانه خود در مونیخ را دارند.
توصیه این بود که آنها سوار قطار شبانه از لیوبلیانا شوند. در نیمه شب دیگر به خروج از یوگسلاوی بسیار نزدیک میشدند. ساعت حدود شش عصر بود و شش ساعت بود که آنها فرار کرده بودند. به هر دو غذا داده شد و به نظر میرسید که کارکنان آرام هستند- همه چیز تمام شده به نظر میرسید و آنها آرام و با اطمینان از موفقیت طرح صحبت میکردند. این امر تا حدودی باعث شد نگرانیهای آن دو هم کاهش یابد. اما هنوز هم نمیشد میزان خطری که با آن روبرو بودند، را کاملا نادیده گرفت.
به برلین بازگردیم. پدر گوتز آماده تماشای دیدار پارتیزان بلگراد برابر دینامو بود اما فرزندش در ترکیب و حتی روی نیمکت هم حضور نداشت. او یکی از بهترین بازیکنان دینامو بود. شیگل هم گمشده بود و هیچکدام حتی روی نیمکت هم نبودند. هیچ توضیحی در این رابطه داده نشده است، اما پدر گوتز ماجرا را میدانست و متوجه شده بود نقشه عملی شده، اما نمیدانست آیا موفق شدند یا گرفتار؟
شلیگل و گوتز به لیوبلیانا رسیدند. درست قبل از عزیمت قطار، بلیت در دست و با هویتهای جدید به ایستگاه رسیدند . نام شلیگل به نورمن مایر تغییر کرده بود، اما گوتز نتوانست نام جدید خود را به یاد بیاورد. قطار حرکت کرد. سی کیلومتر مسیر برای رسیدن به مرز یوگسلاوی وجود داشت و آنجا قطار متوقف شد. در نور کم و درحالیکه آنها در جای خواب خود نشسته بودند، میتوانستند صداها را بشوند؛ صدای نزدیک شدن چکمههای سنگین، سگهای نگهبان و صدای زنجیرها.
گوتز میگوید: “هر دو بسیار عصبی بودیم اما پلیس به اسناد ما نگاه کرد و گفت: “بسیار خب، مشکلی نیست” و رفت، شاید کل ماجرا 20 ثانیه هم طول نکشید. اما در کل روز ما تنش زیادی را تحمل کرده و در همه شرایط نگران بودیم. نمیدانستیم چه کاری را شروع کردهایم و با چه خطراتی روبرو هستیم. اما وقتی از اتریش عبور کردیم و قطار متوقف نشد تا دو فوتبالیست را دستگیر کند، متوجه شدیم که دیگر امنیت وجود دارد. من فکر میکنم حدود ساعت 6 صبح به مونیخ رسیدیم. امروز نمیتوانم باور کنم اما ما آن شب حتی چند ساعت هم خوابیدیم.” آن روز صبح در روزنامه فروشی در اطراف ایستگاه، نام آنها روی جلد روزنامهها بود، با این تیتر: “بازیکنان آلمان شرقی به غرب فرار کردند.” اما داستان هنوز تمام نشده بود و عواقبی در انتظار آنها بود.
***
کارمندان دیپلماتیک آلمان غربی که پاسپورتهای جعلی را تهیه کرده بودند، به شلیگل و گوتز درباره آنچه باید انجام دهند نکاتی گفته بودند. آنها قرار بود به گیسن، جاییکه امکاناتی برای پناهندگان داشت، سفر کنند.
ساعت 7 بعدازظهر امکان تماس تلفنی برقرار شد و شلیگل با خانه و مادرش که کمی نگران بود تماس گرفت. شلیگل میگوید: “این یک شگفتی بزرگ بود. او چیزی از برنامههای ما نمیدانست، اما درباره فرار ما از گزارشهای تلویزیون آلمان غربی شنیده بود. به او گفتم همه چیز خوب است و در امنیت هستم. البته میدانستم که اشتازی به مکالمه گوش میدهد.”
بعد گوتز با خانهاش تماس گرفت. او میگوید:” والدینم صریح گفتند که تنها نیستند. بعد از احوالپرسی تلفن قطع شد، زیرا وقتی چنین چیزی اتفاق میافتد، میدانید که مقامات واکنش نشان میدهند.”
هر دو بازیکن فهمیدند که باید بسیار مراقب باشند. شلیگل گفت: “وقتی بازیکنی دینامو برلین را ترک میکند، دیگر انگار پسر خوبی نیست. فالکو و من تصمیم گرفته بودیم که در تمام مصاحبهها نباید به هیچوجه درباره سیاست و انتقاد از شرق صحبت کنیم؛ هدف ما فقط صحبت درباره فوتبال بود. این شرایط برای ما یا خانوادههای ما امن نبود. میدانستیم که اشتازی جاسوسهای زیادی در آلمان غربی دارد.”
گوتز و شلیگل با یورگ برگر، مربی سابق جوانان آلمان شرقی که در سال 1979 به غرب فرار کرده بود تماس گرفتند. برگر به ملاقات و تماس با باشگاههای جدید کمک کرد. آنها تصمیم گرفتند به بایر لورکوزن محلق شوند اما برای بازی کردن باید یک سال صبر میکردند. دینامو برلین اجازه بازی کردن نمیداد و فیفا نیز محرومیتی 12 ماهه برای انتقال غیرقانونی آنها در نظر گرفته بود.
در آن زمان برگر در دسته دوم آلمان غربی مربیگری میکرد. وی پیش از فوت در سال 2010 در سن 65 سالگی پس از تحمل سرطان، در شرح حال خود نوشته بود در دهه 1980 هدف ترور قرار گرفته و توسط یک عامل اشتازی مسموم شده بود.
برگر همچنین چندین بار درباره لوتز ایگندورف، بازیکن سابق دینامو که در راه بازگشت از بازی در کایزرسلاترن در سال 1979 فوت کرد، صحبت کرده بود. در مارس 1983 و هشت ماه قبل از فرار شلیگل و گوتز به مونیخ، ایگندورف در یک سانحه رانندگی درگذشت. برگر معتقد بود که این سانحه یک عملیات از سوی اشتازی بوده است. در این حادثه راننده با سرعت زیاد با نور بالای طرف مقابل مواجه شده و جان خود را از دست داده بود. آزمایشات الکل در خون ایگندورف را نشان میداد، اما دوستان او میگفتند قبل از اینکه او سوار ماشین شود، مشروب نخورده بود.

شلیگل (نفر اول از سمت راست) و گوتز (نفر وسط) در اولین فصل بازی برای لورکوزن در فصل 85-1984
شلیگل و گوتز دیگر در بوندسلیگا بازی و در تمرینات لورکوزن شرکت میکردند. آنها در محیط جدید جا افتاده بودند اما زندگی قدیم همچنان ادامه داشت و آنها از نزدیک زیر نظر بودند.
گوتز میگوید: “اشتازی به همین دلیل و این کارهایشان مشهور بودند. آنها ما را در لورکوزن زیر نظر داشته و تمام روز والدین من را دنبال میکردند؛ این کار پنهانی هم انجام نمیشد. آنها والدین ما را میدیدند، مصاحبه، بازجویی و فشارهایی به خانواده ما وارد میکردند. وقتی پس از اتحاد دو آلمان توانستم به پروندههایم در آرشیو اشتازی دسترسی پیدا کنم، چیزهایی یافتم که ترجیح میدهم درباره آنها صحبت نکنم. اما نمیخواستم بگویم همه چیز در آلمان شرقی بد بوده و کمونیستها بد هستند. در دوران حضور در دینامو آنها من را تبدیل به بازیکن خیلی خوبی کرده بودند. من 12 سال در این باشگاه بودم و آنها به من کمک کردند تا دوران حرفهای خود را شروع کنم. انگیزه ما سیاست نبود.”
با فروکش کردن جنگ سرد در اواخر دهه 1980، دیگر هر دو بازیکن میتوانستند ارتباط منظمتری با خانواده خود داشته باشند و بعد از پایان محرومیت به مستطیل سبز نیز بازگشتند. اینکه آنها هر شنبه شب در بازیهای بوندس لیگا ظاهر شده و هنوز هم در بسیاری از خانههای برلین شرقی به طور پنهانی دیده میشدند، باعث افتخار والدین آنها بود.
گوتز تا سال 1988 در لورکوزن ماند و پس از فتح جام یوفا، به کلن پیوست. شلیگل در سال 1985 لورکوزن را ترک کرد و قبل از انتقال به بلوو وایس برلین در سال 1986، یک فصل را در اشتوتگارت گذراند. او در ضلع غربی شهری که در آن متولد شده بود زندگی می کرد، اما قطعا نمیتوانست به آن سمت برود. او تنها توانست در سال 1987 و در چکسلواکی، دوباره مادر و پدر خود را ببیند. این اتفاق برای گوتز در تابستان سال 1988 و در مجارستان رخ داد و بالاخره روز نهم نووامبر 1989 فرا رسید.
***
شلیگل با هم تیمیهایش در هتل بود که خبر را شنید. او تازه از تمرین برگشته بود که یک نفر فریاد زد: “هی دِرک! دیوار ریخت!” شلیگل فکر میکرد این خبر یک شوخی است و حداقل برای پنج دقیقه باور نمیکرد. او حتی پس از دیدن تصاویر تلویزیون که هزاران نفر از مردم لبخند بر لب آلمانی، مشغول گذر از ایستهای بازرسی و سیمهای خاردار بودند هم نمیتوانست اتفاقات را باور کند. مقامات مرزی حیرت زده بودند و مشخص نبود دقیقا چه اتفاقی رخ داده است.
شلیگل گفت: “اوه، دیوار فرو ریخت و من در برلین نبودم. ما به سختی میتوانستیم خارج از آلمان برویم و باید در یک بازی خارج از خانه مقابل شالکه به میدان میرفتیم. این یک تجربه دیوانهکننده و غیرقابل تصور برای من بود. فکر میکردم شاید در حال تماشای یک درام یا فیلم هستم، این اتفاقی غیرقابل باور بود. آخر هفته من از بازی در شالکه بازگشته و خانواده من سرانجام به همراه دو دوست به دیدار من آمدند. ما در خانه شام خورده، صحبت میکردیم و نوشیدنی مینوشیدیم.
در ماه دسامبر گوتز برای اولین بار به سمت شرق برلین بازگشت، اولین بار از زمانیکه او و شلگیل در سال 1983 هم تیمیهای خود در دینامو را ترک کرده بودند. او مقطع استراحت زمستانی در آن فصل را با خانواده خود گذراند. سرانجام مادرش توانست معدود چیزهایی که توانسته بود برایش پنهان کند را به او بدهد.

شلیگل سالها مربی تیم های جوانان هرتابرلین بود. عکس مربوط به قهرمانی در یکی از جامهای جوانان در سال 2004 است.

گوتز (سمت راست) بین سالهای 2004 تا 2007 سرمربی هرتابرلین بود. در این عکس که مربوط به سال 2006 است او در کنار دستیارش آندریاس توم دیده میشود که در شب فرار گوتز و شلیگل، اولین بازی اروپاییاش را برای دینامو برلین انجام داد.
حالا و سی سال بعد، شلیگل 58 ساله و گوتز 57 ساله هنوز هم دوستان نزدیکی هستند. آنها از نگاه کردن به شاهکار جسورانه خود لذت برده و همیشه درباره آن صحبت میکنند. این ارتباط بیشتر تلفنی است زیرا گوتز در آن سوی کشور زندگی میکند.
وقتی در یک کافه نزدیک خانه شلیگل در برلین غربی با هم صحبت میکردیم، گفت که پسرش به او خیلی افتخار می کند. حالا زمان رفتن بود زیرا وقت کار رسیده و او و گوتز به عنوان کارشناس استخدام، فعالیت میکردند.
حتی لازم نیست سؤال آخر را بپرسم. شلیگل گفت: “بارها از من سؤال شده که اگر به گذشته بازگردم، آیا این کار را دوباره انجام میدهم؟ قطعا و بدون شک. من این کار را برای زندگی خودم انجام دادم. این کار روند آینده و زندگی من را تغییر داد و شکلی دیگر به آن داد، زیرا من خودم مسیر زندگیام را انتخاب کردم.”
این مقاله با عنوان Dirk Schlegel and Falko Götz: The East Berlin footballers who fled from the Stasi به قلم Patrick Jennings در سایت بی بی سی منتشر شد.